اشعار محمد حسن بارق شفیعی
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

  تصوير زندگي


این‌شعله‌های شعر،
این‌حرف‌های داغ،
غیر از شرار آتش پنهان خلق چیست؟
خلقی که چشم روشن خورشید تابناک،
خلقی که چشم اختر شبگرد آسمان،
   در هیچ‌جا ندید- 
چون او اسیر پنجه
ٔ بی‌رحمی و ستم،
تمثال رنج و غم،
 
چون او ستم‌کشیده وعریان و دردمند،
چون او اسیر درد و پریشان و مستمند
 
این‌خلق نیمه‌جان،
این‌خلق بی‌پناه،
محکوم بی‌گناه، توانای ناتوان،
کز دیدگاه شاعر واقع‌گرای عصر-
 عریان‌ترین نشانهٔ اندوه زندگی است  
          محصول اشک و آه،
                                      تصویر بندگی است 
دیگر به جان رسیده ز بیداد بیگ و خان
 
تیغ ستم نشسته چنانش در استخوان،
 
کاَکنون دگر به لطف کس امّیدوار نیست
– 
   جز بازوان کارگر و پُرتوان خویش 
   جز دوستان پیشرو و قهرمان خویش 
ای خلق رنجبر!
 
دهقان و کارگر!
از کوه و دشت و درّه
ٔ این مرز باستان،
چون موج‌های سرکش توفان به پا شوید،
   پُر شور و بی‌امان. 
    ما با شماستیم 
    ما از شماستیم 
    ما و شما جهان خود آباد می‌کنیم
    خود را ز ننگ بندگی آزاد می‌کنیم. 
کابل، مرداد ١
۳۴٧

*********************************

خداي من


عاشقم، عشق من خدای من است
دل من عرش دلربای من است
من ادافهم شاهد هنرم
جلوه‌های وی از برای من است
نیک و بد را برهنه‌تر نگرد
چشم جانی که آشنای من است
صوت بال فرشته نیست چنین
گوش کن، گوش کن؛ صدای من است
خیزد از دل به دل نشیند و بس
آرزو بال ناله‌های من است
فکر اهریمنی غبار رهم
هوس دوزخی بلای من است
لیک نازم به عشق و پاکی عشق
که در این‌ورطه رهنمای من است
دل و جان در ادای خدمت او
هر دو همکار باوفای من است
چرخ؛ بگذر ز فکر بندگیم
که اسیران تو سوای من است
سر تسلیم نه به پای دلم
که بقای تو در بقای من است

کابل، ۲/١۰/١۳۴١

*********************************

دادگه


گر ساز کند سوز دل، آهنگ ترانه
 
از سینه کشد شعله
ٔ صد داغ زبانه 
این ناله
ٔ خلق است و یا شعر شررزا؟
یا زخمه زند بر رگ جان دست زمانه؟
فریاد دلِ سوخته بر سوختگان بر
 
ای ناله برو در به در و خانه به خانه
 
برگوی ز بیداد شه و شیخ که این‌دو
 
از وحشت و وهم‌اند در این‌خطّه نشانه
 
این‌اهرمنی‌خوی، زند لاف خدایی
 
وآن‌گرگ‌صفت، کار شبانیش بهانه
 
این بنده
ٔ سیم است و ستایشگر ظلم است 
وآن عامل خونخوار به افسون و فسانه
 
خون دل خلق است به پیمانه
ٔ زاهد 
یا موج سرشکی که ستم کرده روانه؟
ناموس من و توست به دستش دل پُرخون
 
یا ساقی شهزاده به مشکوی شبانه؟
زین‌بیش تحمل شکند خجلت هستی
 
ای خلق ستمدیده به پا می‌شوی یا نه؟
بر خیز، زبونی مکش ای خلق از این بیش
 
مردانه فکن یوغ ستم دور ز شانه
 
برخیز که با داس و چکش خون بفشانیم
  
سرها فتد از دوش و بدن‌ها ز میانه
 
وز آن‌همگی سینه و سر خانه بسازیم
 
خوانیم ورا دادگه جبر زمانه
 

کابل، آذر ١۳۴۵

*********************************

داغ عشق


در گیرد آن‌دلی که به دلدادگان نسوخت

آتش به سینه‌ای که به عشق جوان نسوخت

آهی که چرخ‌تاز نشد ناکشیده به

آن ناله نیست کاو، جگر آسمان نسوخت

کی گرم می‌کند دل نامهربان کس

فریاد من که سینهٔ کوه گران نسوخت

شرم است اگر ز باده و پیمانه بگذرد

از تاب دل هرآن که می اندر رزان نسوخت

نبوَد ز سوز سینهٔ دلدادگان خبر

آن‌کاو به داغ عشق، دلی لاله‌سان نسوخت

«بارق» دریغ بر تو که این‌آه شعله‌بار

دشمن که هیچ، طرف دل دوستان نسوخت

 

کابل، دی ١۳۳۳

 

*********************************

 

انسان فردا


من خداوندگار فردایم
 
رنگ و بوی بهار زیبایم
 
باش! تا چشم خلق بگشایم
 
شور مستیِّ خویش بنمایم

عشق، هنگامهٔ جهان من است 
کار، پروردگار هستی من
 
آرزو، جلوه‌گاه جان من است
شعر، آیینه‌دار مستی من

صبح فردا که نورِ چشمِ جهان 
زندگی را پُر آفتاب کند
 
باز گردد جهان دوباره جوان
 
همه‌جا را پُر انقلاب کند

هرچه بینی در آن، مرا بینی 
اثر عشق و آرزوی مرا
 
پیشتاز زمان مرا بینی
 
ذوق پُر شورِ جست‌و‌جوی مرا

خیره سوزد چراغ مه به فضا 
پیش خورشیدِ زندگانیِ من
 
گرم و پُر‌شور و آرزو‌افزا:
قلب من، عشق من، جوانی من

کابل ،اردیبهشت ١۳۵٠

*********************************

انگيزه زندگي


بدان‌سان که روشنگر خاوران
بوَد روشنی‌بخش روشنگران
 
به هستی دهد تاب بالندگی
 
به بـالندگی جنبش بی‌کران

دلم منبع نور و تابندگی است 
تب و تابم انگیزه
ٔ زندگی است

بدان‌سان که روشن بُدی قرن‌ها 
دل و دیده
ٔ موبد موبدان 
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
 
ز آتش‌فروزان بلخ جوان

دلم روشن از تاب اندیشه‌ای است 
  که چون شعله خیزد ز جان سخن

بدان‌سان که مرغان آذرنهاد 
برآرند از نای آتش به جان
 
نوای شررخیزِ جان‌آفرین
 
اَبَر جنگلِ شعله
ٔ جاودان

بر آورده‌ام روزگاری دراز 
 ز نای سـخن نالهٔ آتشین

بدان‌سان که نیروی رزمندگی 
بجوشد چو خون در رگ زندگی
 
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی

سخن را به رگ‌های جان سال‌ها 
دمیدم بـسی خون ایمان نو

بدان‌سان که غوغای آزادگان 
بریزد ز بن باره
ٔ بندگی 
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
 ,

| 9:47 | نويسنده : زهره |